معرفی کتاب پاییز پنجاه سالگی
کتاب پاییز پنجاه سالگی نوشتهٔ فاطمه بهبودی است که خاطرات مریم جمالی، همسر سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی است.
درباره کتاب پاییز پنجاه سالگی
کتاب پاییز پنجاه سالگی، مروری بر زندگی سردار شهید محمد جمالی دارد، این همان کتابی است که مرتضی سرهنگی میگفت: حاج قاسم سلیمانی وعده داده بود در مراسم رونمایی آن شرکت کند. مریم جمالی در کتاب پاییز پنجاه سالگی به روایت خاطراتش از زمان خواستگاری و ازدواج با محمد جمالی (1365) تا عازم شدنِ او به سوریه (1392) و شهادتش پرداخته است.
بخشی از کتاب پاییز پنجاه سالگی
یک شب بعد از دو شبانهروز مأموریت دیر وقت به خانه آمد؛ خسته و با سرو وضع خاکی. چیزی توی دستش بود… گفتم چیه؟ پارچه کهنه توی دستش را باز کرد. نزدیک یک کیلو طلا بود. گفتم اینها را رو از کجا آوردهای؟ گفت چند تا قاچاقچی رو غافلگیر کردیم. پا به فرار گذاشتند. از دستشون افتاد. وقتی برگشتم اداره، دیگه کسی توی واحد نبود که برم و صورت جلسه کنم… آن شب تا صبح اجیر بود که مبادا همین امشب دزدی بیاید و دست به امانتش ببرد.
*
با اینکه عروسی گرفتیم، خانه نگرفتیم و زیر یک سقف نرفتیم. از یک طرف، من میبایست به مدرسه میرفتم، و از طرفی، محمد میبایست راهی منطقه میشد. بابا، شب عروسی، به محمد گفت: «مریم، تا امروز، دختر من بود؛ از امروز، عروس شماست. دستش روی توی دستت میذارم؛ هر جا که دوست داری، میتونی با خودت ببری. هر جا بخوای ببریش، اختیاردارشی؛ اما داییجان، به این هم فکر کن این دختر دو روز دیگه میره مدرسه. ظهر، خسته برگرده، یکی باید باشه که ناهاری جلوش بذاره. شما هم که نیستی. یک دختر تک و تنها، توی خونه بمونه؟»
آن موقع، مدرسه دوشیفت بود. بعد از ناهار و استراحتی دوباره میبایست سر کلاس درس حاضر میشدیم. بابا، آنسال، جانم را خرید، و محمد قبول کرد.
وقتی به منطقه رفت، غم عالم به دلم افتاد. یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر دلتنگش هستم! هر چه به گذشته برمیگشتم، یادم نمیآمد چه شد مهرش به دلم افتاد. تا وقتی حکم پسرعمه را داشت، توجهی به او نداشتم؛ حالا یکدفعه همهچیز تغییر کرده بود. با نزدیک شدن مهر، دلخوش بودم که میروم مدرسه، و سرگرم میشوم. آن سال، برای یک درس فنی، دو هفته زودتر به مدرسه رفتم. یک هفتهای از شروع کلاس گذشته بود که یکی آمد دم در کلاس، و گفت: «مریم جمالی بیاد دفتر!»
قلبم هُرّی ریخت. توی دلم گفتم: تو نمیری؛ اینها ماجرای مرا فهمیدهاند! مدیر مدرسه، ابروبههمکشیده، منتظرم نشسته بود. سلامم را علیک نگفته، پرسید: «ازدواج کردهای؟»
گفتم: «بله!»
گفت: «پس وسایلت رو جمع کن، برو خونه، شوهرداری کن. دیگه نمیتونی بیای مدرسه.»
کتاب پاییز پنجاه سالگی در قطع رقعی با 167 صفحه چاپ شده و تقدیم علاقه مندان گردیده است.